شب بی‌فروغ

ساخت وبلاگ
بگذار صحرا مال من باشدامواج دریا مال من باشد بگذار پرواز پرستوهادر بی‌کران‌ها مال من باشد بگذار آواز قناری‌هادر باغ تنها مال من باشد یک دست ماه و دیگری خورشیدخاک زمین پامال من باشد دیروزها رفتند، کاری شب بی‌فروغ...ادامه مطلب
ما را در سایت شب بی‌فروغ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ffasle-faaseleh5 بازدید : 18 تاريخ : سه شنبه 9 بهمن 1397 ساعت: 5:10

 و انسان می‌شکافد کوه‌های سر به کیوان راو در خون می‌کشد شیران و پیلان و پلنگان را و زین برمی‌نهد بر گُردۀ اسب چموش باد و جاری می‌کند در کرت‌ سیلاب خروشان را و آهن در میان دست‌ او نرم است همچون موم ک شب بی‌فروغ...ادامه مطلب
ما را در سایت شب بی‌فروغ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ffasle-faaseleh5 بازدید : 33 تاريخ : سه شنبه 9 بهمن 1397 ساعت: 5:10

 تصویرها در آینه‌ها دست دوّم استجان شما جهان شما دست دوّم است بوی نمور کهنگی و نم‌گرفتگیپیچیده است، بس‌که هوا دست دوّم است در روزنامه‌ها خبری نیست، هرچه هستیا حرف راست نیست، وَ یا دست دوّم است تا نور شب بی‌فروغ...ادامه مطلب
ما را در سایت شب بی‌فروغ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ffasle-faaseleh5 بازدید : 27 تاريخ : سه شنبه 9 بهمن 1397 ساعت: 5:10

  بیا پایین مجموعۀ طنزسروده های محمّدرضا ترکی/ 174ص غرفۀ انتشار شب بی‌فروغ...ادامه مطلب
ما را در سایت شب بی‌فروغ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ffasle-faaseleh5 بازدید : 15 تاريخ : شنبه 12 خرداد 1397 ساعت: 15:43

انتظارآرام و صبور از کنار تو گذشت
چون سایۀ گنگی از حصار تو گذشتشب نیز رفیق نیمه‌راهی‌ست مرا
من ماندم و او در انتظار تو گذشت!


برچسب‌ها: رباعی

دوشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۶ محمدرضا ترکی|




شب بی‌فروغ...
ما را در سایت شب بی‌فروغ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ffasle-faaseleh5 بازدید : 16 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1396 ساعت: 7:13

روزی بزی به دامنۀ صخره‌ای دویدخود را به روی سینه‌کشی صعب برکشید جستی زد و به چابکی آهوان دشتاز شیب تند صخره به بالای آن پرید بر صخره ایستاد و به هر سو نگاه کردمانند خویشتن به صلابت کسی ندید گفت: این منم که بر همه عالم سرآمدمسر می‌کشم به دامن شبگیر همچو شید! آن‌گاه سینه صاف نمود و ز عمق جانمانند شیر نعرۀ جانانه‌ای کشید: آنک سریر سروری و برتری مراستهان ای تمام شیر و پلنگان شما که‌اید؟! شیری غریب و خسته از آن دشت می‌گذشتدشنام‌های آن بز مغرور را شنید لختی به ناتوانی آن بز نظاره کردیک‌چند هم به هیبت آن صخرۀ سپید... گفت: این تو نیستی که چنین نعره می‌کشدغوغا و نعره از دل صخره‌ست، ای پلید! بز روی صخره هم که برآید بز است و شیرشیر است، گرچه خسته و رنجور و ناامید! ..... این صخره در زمانۀ ما علم و قدرت شب بی‌فروغ...ادامه مطلب
ما را در سایت شب بی‌فروغ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ffasle-faaseleh5 بازدید : 19 تاريخ : شنبه 4 آذر 1396 ساعت: 22:17

زین پیش عشق و شور به هم ربط داشتندپروانه‌ها و نور به هم ربط داشتند در لحظۀ طلوع پر از نور می‌شدندآینه‌های دور به هم ربط داشتند هر کس که پهلوان‌تر، او خاکسارترافتادگیّ و زور به هم ربط داشتند هرگز نبود این‌همه ارزان و مبتذلزیبایی و غرور به هم ربط داشتند هرگز نمی‌فشرد کسی دست دوستی یا تا به پای گور به هم ربط داشتند طوفانی از غریزه نبود ارتباط‌هادل‌های در حضور به هم ربط داشتند در این غیاب آینه‌ ای‌کاش هرچه دلتا لحظۀ ظهور به هم ربط داشتند!برچسب‌ها: غزل پنجشنبه ۴ آبان ۱۳۹۶ محمدرضا ترکی| شب بی‌فروغ...ادامه مطلب
ما را در سایت شب بی‌فروغ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ffasle-faaseleh5 بازدید : 16 تاريخ : شنبه 4 آذر 1396 ساعت: 22:17

سرچشمه‌های باران با آن‌همه زلالیخشکید و رفت برکت از دشت‌های شالیرویید جنگل دود، خشکید رود مسدودجان داد نقش و فرسود بر دارهای قالیانسان و درد غربت، در سال‌های حسرتدر روزگار عُسرت، در قرن خشک‌سالی مردان شهر خاموش، از قصّه‌ها فراموشامّا پر از هیاهو مردان لاابالی بر روی شاخۀ شب، در ظلمتی لبالبدیگر نمی‌د شب بی‌فروغ...ادامه مطلب
ما را در سایت شب بی‌فروغ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ffasle-faaseleh5 بازدید : 15 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1396 ساعت: 9:27

ریزگردهاگرچه کوچک و حقیروقتی از حد مُجاز بیش‌تر شوندمثل یک قفستنگ می‌کنند راه رابر نفس... از درون و از برون مرزریزگردهااز میان دشت‌های هرزمی‌رسنداز میان خار و خس... ریزگردهاتیره می‌کنند آسمان و دیده راتا که هیچ‌کسپیش روی خویش را نبیند و نه پس... ریزگردها همیشه گرد و خاک نیستندریزگردها همیشه پاک نیست شب بی‌فروغ...ادامه مطلب
ما را در سایت شب بی‌فروغ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ffasle-faaseleh5 بازدید : 12 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1396 ساعت: 9:27

در آسمان شب‌زده ماهی نمانده بوددیگر امید هیچ پگاهی نمانده بود  دیر آمدیّ و در تن این صید بسته‌پاحتّی توان ناله و آهی نمانده بود  می‌خواستم که محو تماشا شوم، ولیدر من، دریغ، ذوق نگاهی نمانده بود  از کاروان رفتۀ این عمر پرشتابخاکستری به دامن راهی نمانده بود  وقتی تو آمدی که در این جان پرگناهشوق ثواب و شب بی‌فروغ...ادامه مطلب
ما را در سایت شب بی‌فروغ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ffasle-faaseleh5 بازدید : 18 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1396 ساعت: 9:27